مرگ رنگ ۱

وبلاگ علوم پزشكي مرگ رنگ 1


 

 

 
 

 

 

 

در قير شب

 

 

ديرگاهي است در اين تنهايي

رنگ خاموشي در طرح لب است.

بانگي از دور مرا مي خواند،

ليك پاهايم در قير شب است.

 

رخنه اي نيست در اين تاريكي:

در و ديوار بهم پيوسته.

سايه اي لغزد اگر روي زمين

نقش وهمي است ز بندي رسته.

 

نفس آدم ها

سر بسر افسرده است.

روزگاري است در اين گوشة پژمرده هوا

هر نشاطي مرده است.

 

دست جادويي شب

در به روي من و غم مي بندد.

مي كنم هر چه تلاش،

او به من مي خندد.

 

نقش هايي كه كشيدم در روز،

شب ز راه آمد و با دود اندود.

طرح هايي كه فكندم در شب،

روز پيدا شد و با پنبه زدود.

 

ديرگاهي است كه چون من همه را

رنگ خاموشي در طرح لب است.

جنبشي نيست در اين خاموشي:

دست ها، پاها در قير شب است.


 



 

 فهرست

 

 

 

 
 

 

 

 

دود مي خيزد

 

 

دود مي خيزد ز خلوتگاه من.

كس خبر كي يابد از ويرانه ام؟

با درون سوخته دارم سخن.

كي به پايان مي رسد افسانه ام؟

 

دست از دامان شب برداشتم

تا بياويزم به گيسوي سحر.

خويش را از ساحل افكندم در آب،

ليك از ژرفاي دريا بي خبر.

 

بر تن ديوارها طرح شكست.

كس دگر رنگي در اين سامان نديد.

از درون دل به تصوير اميد.

 

تا بدين منزل نهادم پاي را

از در اي كاروان بگسسته ام.

گر چه مي سوزم از اين آتش به جان،

ليك بر اين سوختن دل بسته ام.

 

تيرگي پا مي كشد از بام ها:

صبح مي خندد به راه شهر من.

دود مي خيزد هنوز از خلوتم.

 



 


 فهرست

 

 

 

 
 

 

 

 

سپيده

 

 

در دور دست

قويي پريده بي گاه از خواب

شويد غبار نيل ز بال و پر سپيد.

 

لب هاي جويبار

لبريز موج زمزمه در بستر سپيد.

 

در هم دويده سايه و روشن.

لغزان ميان خرمن دوده

شبتاب مي فروزد در آذر سپيد.

 

همپاي رقص نازك ني زار

مرداب مي گشايد چشم تر سپيد.

 

خطي ز نور روي سياهي است:

گويي بر آبنوس درخشد زر سپيد.

 

ديوار سايه ها شده ويران.

دست نگاه در افق دور

كاخي بلند ساخته با مرمر سپيد.


 



 


 فهرست

 

 

 

 
 

 

 

 

مرغ معما

 

 

دير زماني است روي شاخة اين بيد

مرغي بنشسته كو به رنگ معماست.

نيست هم آهنگ او صدايي، رنگي.

چون من در اين ديار، تنها، تنهاست.

 

گر چه درونش هميشه پر ز هياهوست،

مانده بر اين پرده ليك صورت خاموش.

روزي اگر بشكند سكوت پر از حرف،

بام و در اين سراي مي رود از هوش.

 

راه فرو بسته گر چه مرغ به آوا،

قالب خاموش او صدايي گوياست.

مي گذرد لحظه ها به چشمش بيدار،

پيكر او ليك سايه ـ روشن رؤياست.

 

رسته ز بالا و پست بال و پر او.

زندگي دور مانده: موج سرابي.

سايه اش افسرده بر درازي ديوار.

پردة ديوار و سايه: پردة خوابي.

 

خيره نگاهش به طرح هاي خيالي.

آنچه در آن چشم هاست نقش هوس نيست.

دارد خاموش اش چو با من پيوند،

چشم نهانش به راه صحبت كس نيست.

 

ره به درون مي برد حكايت اين مرغ:

آنچه نيايد به دل، خيال فريب است.

دارد با شهرهاي گمشده پيوند:

مرغ معما در اين ديار غريب است.


 

 



 


 فهرست

 

 

 

 
 

 

 

 

روشن شب

 

 

روشن است آتش درون شب

وز پس دودش

طرحي از ويرانه هاي دور.

گر به گوش آيد صدايي خشك:

استخوان مرده مي لغزد درون گور.

 

دير گاهي ماند اجاقم سرد

و چراغم بي نصيب از نور.

 

خواب دربان را به راهي برد.

بي صدا آمد كسي از در،

در سياهي آتشي افروخت.

بي خبر اما

كه نگاهي در تماشا سوخت.

 

گر چه مي دانم كه چشمي راه دارد بافسون شب،

ليك مي بينم ز روزن هاي خوابي خوش:

آتشي روشن درون شب.

 



 


 فهرست

 

 

 

 
 

 

 

 

سراب

 

 

آفتاب است و، بيابان چه فراخ!

نيست در آن نه گياه و نه درخت.

غير آواي غرابان، ديگر

بسته هر بانگي از اين وادي رخت.

 

در پس پرده اي از گرد و غبار

نقطه اي لرزد از دور سياه:

چشم اگر پيش رود، مي بيند

آدمي هست كه مي پويد راه.

 

تنش از خستگي افتاده ز كار.

بر سرو رويش بنشسته غبار.

شده از تشنگي اش خشك گلو.

پاي عريانش مجروح ز خار.

 

هر قدم پيش رود، پاي افق

چشم او بيند دريايي آب.

اندكي راه چو مي پيمايد

مي كند فكر كه مي بيند خواب.

 



 


 فهرست

 

 

 

 
 

 

 

 

رو به غروب

 

 

ريخته سرخ غروب

جابجا بر سر سنگ.

كوه خاموش است.

مي خروشد رود.

مانده دردامن دشت

خرمني رنگ كبود.

 

سايه آميخته با سايه.

سنگ با سنگ گرفته پيوند.

روز فرسوده به ره مي گذرد.

جلوه گر آمده در چشمانش

نقش اندوه پي يك لبخند.

 

جغد بر كنگره ها مي خواند.

لاشخورها، سنگين،

از هوا، تك تك، آيند فرود:

لاشه اي مانده به دشت

كنده منقار ز جا چشمانش،

زير پيشاني او

مانده دو گود كبود.

 

تيرگي مي آيد.

دشت مي گيرد آرام.

قصة رنگي روز

مي رود رو به تمام.

 

شاخه ها پژمرده است.

سنگ ها افسرده است.

رود مي نالد.

جغد مي خواند.

غم بياميخته با رنگ غروب.

مي تراود ز لبم قصة سرد:

دلم افسرده در اين تنگ غروب.

 



 


 فهرست

 

 

 

 
 

 

 

 

غمي غمناك

 

 

شب سردي است، و من افسرده.

راه دوري است، و پايي خسته.

تيرگي هست و چراغي مرده.

 

مي كنم، تنها، از جاده عبور:

دور ماندند زمن آدم ها.

سايه اي از سر ديوار گذشت،

غمي افزود مرا بر غم ها.

 

فكر تاريكي و اين ويراني

بي خبر آمد تا با دل من

قصه ها ساز كند پنهاني.

 

نيست رنگي كه بگويد با من

اندكي صبر، سحر نزديك است.

هر دم اين بانگ برآرم از دل:

واي، اين شب چقدر تاريك است!

 

خنده اي كو كه به دل انگيزم؟

قطره اي كو كه به دريا ريزم؟

صخره اي كو كه بدان آويزم؟

 

مثل اين است كه شب نمناك است.

ديگران را هم غم هست به دل،

غم من، ليك، غمي غمناك است.



 


 فهرست

 

 

 

 
 

 

 

 

خراب

 

 

فرسوده پاي خود را چششم به راه دور

تا حرف من پذيرد آخر كه: زندگي

رنگ خيال بر رخ تصوير خواب بود.

 

دل را به رنج هجر سپردم، ولي چه سود،

پايان شام شكوه ام

صبح عتاب بود.

 

چشمم نخورد آب از اين عمر پر شكست:

اين خانه را تمامي پي روي آب بود.

 

پايم خليده خار بيابان.

جز با گلوي خشك نكوبيده ام به راه.

ليكن كسي، ز راه مددكاري،

دستم اگر گرفت، فريب سراب بود.

 

خوب زمانه رنگ دوامي به خود نديد:

كندي نهفته داشت شب رنج من به دل،

اما به كار روز نشاطم شتاب بود.

 

آبادي ام ملول شد از صحبت زوال.

بانگ سرور در دلم افسرد، كز نخست

تصوير جغد زيب تن اين خراب بود.



 


 فهرست

 

 

 

 
 

 

 

 

جان گرفته

 

 

از هجوم نغمه اي بشكافت گور مغز من امشب:

مرده اي را جان به رگ ها ريخت،

پاشد از جا در ميان سايه و روشن،

بانگ زد بر من: مرا پنداشتي مرده

و به خاك روزهاي رفته بسپرده؟

ليك پندار تو بيهوده است:

پيكر من مرگ را از خويش مي راند.

سرگذشت من به زهر لحظه هاي تلخ آلوده است.

من به هر فرصت كه يابم بر تو مي تازم.

شادي ات را با عذاب آلوده مي سازم.

با خيالت مي دهم پيوند تصويري

كه قرارت را كند در رنگ خود نابود.

درد را با لذت آميزد،

در تپش هايت فرو ريزد.

نقش هاي رفته را باز آورد با خود غبار آلود.

 

مرده لب بر بسته بود.

چشم مي لغزيد بر يك سرح شوم.

مي تراويد از تن من درد.

نغمه مي آورد بر مغزم هجوم.



 


 فهرست

 

 

 

 
 

 

 

 

دلسرد

 

 

قصه ام ديگر زنگار گرفت:

با نفس هاي شبم پيوندي است.

پرتويي لغزد اگر بر لب او،

گويدم دل: هوس لبخندي است.

 

خيره چشمانش با من گويد:

كو چراغي كه فروزد دل ما؟

هر كه افسرد به جان، با من گفت:

آتشي كو كه بسوزد دل ما؟

 

خشت مي افتد از اين ديوار.

رنج بيهوده نگهبانش برد.

دست بايد نرود سوي كلنگ،

سيل اگر آمد آسانش برد.

 

باد نمناك زمان مي گذرد،

رنگ مي ريزد از پيكر ما.

خانه را نقش فساد است به سقف،

سر نگون خواهد شد بر سر ما.

 

گاه مي لرزد با روي سكوت:

غول ها سر به زمين مي سايند.

پاي در پيش مبادا بنهيد،

چشم ها در ره شب مي پايند!


 


 فهرست

 

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد