کشاورز کم درآمد به جای تراکتور از اسب پیری برای شخم زدن استفاده می کرد. یک روز بعداز ظهر اسب در حین کار در مزرعه افتاد و مرد. همه روستاییان گفتند: «چه اتفاق وحشتناکی».

کشاورز با آرامش گفت: «خواهیم دید».

خونسردی و آرامش او باعث شد که همه افراد روستا گردهم بیایند، با او هم عقیده شوند و اسب جدیدی را به او اهدا کنند.

حالا همه می گفتند: «چه مرد خوش شانسی».

کشاورز گفت: «خواهیم دید».

دو روز بعد اسب جدید از پرچین پرید و فرار کرد. همه گفتند، «چه مرد بدبختی».

کشاورز خندید و گفت: «خواهیم دید».

بالاخره، اسب راه خود را پیدا کرد و همه گفتند: «چه مرد خوش شانسی».

کشاورز گفت: و خواهیم دید.

پس از مدتی پسر جوانی به اسب سواری رفت، افتاد و پایش شکست.

همه گفتند: «چه بدشانس».

کشاورز گفت: «خواهیم دید».

دو روز بعد ارتش برای سربازگیری به روستا رفت، به دلیل شکستگی پای پسر، او را نپذیرفتند. همه گفتند: «چه پسر خوش شانسی».

کشاورز خندید و گفت: «خواهیم دید...»