مرگ رنگ ۲

وبلاگ علوم پزشكي مرگ رنگ 2


 

 

 

 

 
 

 

 

 

دنگ

 

 

دنگ . . .، دنگ . . .

ساعت گيج زمان در شب عمر

مي زند پي در پي زنگ.

زهر اين فكر كه اين دم گذراست

مي شود نقش به ديوار رگ هستي من.

لحظه ام پر شده از لذت

يا به زنگار غمي آلوده است.

ليك چون بايد اين دم گذرد،

پس اگر مي گريم

گريه ام بي ثمر است.

و اگر مي خندم

خنده ام بيهوده است.

 

دنگ . . .، دنگ . . .

لحظه ها مي گذرد.

آنچه بگذشت، نمي آيد باز.

قصه اي هست كه هرگز ديگر

نتواند شد آغاز.

مثل اين است كه يك پرسش بي پاسخ

بر لب سرد زمان ماسيده است.

تند بر مي خيزم

تا به ديوار همين لحظه كه در آن همه چيز

رنگ لذت دارد، آويزم،

آنچه مي ماند از اين جهد به جاي:

خندة لحظة پنهان شده از چشمانم.

و آنچه بر پيكر اومي ماند:

نقش انگشتانم.

 

دنگ . . .

فرصتي از كف رفت.

قصه اي گشت تمام.

لحظه بايد پي لحظه گذرد

تا كه جان گيرد در فكر دوام،

اين دوامي كه درون رگ من ريخته زهر،

وا رهانيده از انديشة من رشتة حال

وز رهي دور و دراز

داده پيوندم با فكر زوال.

 

پرده اي مي گذرد،

پرده اي مي آيد:

مي رود نقش پي نقش دگر،

دنگ مي لغزد بر رنگ.

ساعت گيج زمان در شب عمر

مي زند پي در پي زنگ:

دنگ . . .، دنگ . . .

دنگ . . .



 


 فهرست

 

 

 

 
 

 

 

 

ناياب

 

 

شب ايستاده است.

خيره نگاه او

بر چارچوب پنجرة من.

سر تا به پاي پرسش، اما

انديشناك مانده و خاموش:

شايد

از هيچ سو جواب نيايد.

 

ديري است مانده يك جسد سرد

در خلوت كبود اتاقم.

هر عضو آن ز عضو دگر دور مانده است،

گويي كه قطعه، قطعة ديگر را

از خويش رانده است.

از ياد رفته در تن او وحدت.

بر چهره اش كه حيرت ماسيده روي آن

سه حفرة كبود كه خالي است

از تابش زمان.

بويي فسادپرور و زهرآلود

تا مرزهاي دور خيالم دويده است.

نقش زوال را

بر هر چه هست، روشن و خوانا كشيده است.

 

در اضطراب لحظة زنگار خورده اي

كه روزهاي رفته در آن بود ناپديد،

با ناخن اين جسد را

از هم شكافتم،

رفتم درون هر رگ و هر استخوان آن

اما از آنچه در پي آن بودم

رنگي نيافتم.

 

شب ايستاده است.

خيره نگاه او

بر چارچوب پنجرة من.

با جنبش است پيكر او گرم يك جدال.

بسته است نقش بر تن لب هايش

تصوير يك سؤال.


 



 


 فهرست

 

 

 

 
 

 

 

 

ديوار

 

 

زخم شب مي شد كبود.

در بياباني كه من بودم

نه پر مرغي هواي صاف را مي سود

نه صداي پاي من همچون دگر شب ها

ضربه اي بر ضربه مي افزود.

 

تا بسازم گرد خود ديواره اي سر سخت و پا برجاي،

با خود آوردم ز راهي دور

سنگ هاي سخت و سنگين را برهنه پاي.

ساختم ديوار سنگين بلندي تا بپوشاند

از نگاهم هر چه مي آيد به چشمان پست

و ببندد راه را بر حملة غولان

كه خيالم رنگ هستي را به پيكرهايشان مي بست.

 

روز و شب ها رفت.

من بجا ماندم در اين سو، شسته ديگر دست از كارم.

نه مرا حسرت به رگ ها مي دوانيد آرزويي خوش

نه خيال رفته ها مي داد آزارم.

ليك پندارم، پس ديوار

نقش هاي تيره مي انگيخت

و به رنگ دود

طرح ها از اهرمن مي ريخت.

 

تا شبي مانند شب هاي دگر خاموش

بي صدا از پا درآمد پيكر ديوار:

حسرتي با حيرتي آميخت.



 


 فهرست

 

 

 

 
 

 

 

 

مرگ رنگ

 

 

رنگي كنار شب

بي حرف مرده است.

مرغي سياه آمده از راه هاي دور

مي خواند از بلندي بام شب شكست.

سر مست فتح آمده از راه

اين مرغ غم پرست.

 

در اين شكست رنگ

از هم گسسته رشتة هر آهنگ.

تنها صداي مرغك بي باك

گوش سكوت ساده مي آرايد

با گوشوار پژواك.

 

مرغ سياه آمده از راه هاي دور

بنشسته روي بام بلند شب شكست

چون سنگ، بي تكان.

لغزانده چشم را

بر شكل هاي درهم پندارش.

خوابي شگفت مي دهد آزارش:

گل هاي رنگ سر زده از خاك هاي شب.

در جاده هاي عطر

پاي نسيم مانده ز رفتار.

هر دم پي فريبي، اين مرغ غم پرست

نقشي كشد به ياري منقار.

 

بندي گسسته است.

خوابي شكسته است.

رؤياي سرزمين

افسانة شكفتن گل هاي رنگ را

از ياد برده است.

بي حرف بايد از خم اين ره عبور كرد:

رنگي كنار اين شب بي مرز مرده است.



 


 فهرست

 

 

 

 
 

 

 

 

دريا و مرد

 

 

تنها، و روي ساحل،

مردي به راه مي گذرد.

نزديك پاي او

دريا، همه صدا.

شب، گيج در تلاطم امواج.

باد هراس پيكر

رو مي كند به ساحل و در چشم هاي مرد

نقش خطر را پر رنگ مي كند.

انگار

هي مي زند كه: مرد! كجا مي روي، كجا؟

و مرد مي رود به ره خويش.

و باد سرگردان

هي مي زند دوباره: كجا مي روي؟

و مرد مي رود.

و باد همچنان . . .

 

امواج، بي امان،

از راه مي رسند

لبريز از غرور تهاجم.

موجي پر از نهيب

ره مي كشد به ساحل و مي بلعد

يك سايه را كه برده شب از پيكرش شكيب.

 

دريا، همه صدا.

شب، گيج در تلاطم امواج.

باد هراس پيكر

رو مي كند به ساحل و . . .


 



 


 فهرست

 

 

 

 
 

 

 

 

نقش

 

 

در شبي تاريك

كه صدايي با صدايي در نمي آميخت

و كسي كس را نمي ديد از ره نزديك،

يك نفر از صخره هاي كوه بالا رفت

و به ناخن هاي خون آلود

روي سنگي كند نقشي را و از آن پس نديدش هيچكس ديگر.

شسته باران رنگ خوني را كه از زخم تنش جوشيد و روي صخره ها خشكيد.

از ميان برده است طوفان نقش هايي را

كه بجا ماند از كف پايش.

گر نشان از هر كه پرسي باز

بر نخواهد آمد آوايش.

 

آن شب

هيچكس از ره نمي آمد.

تا خبر آرد از آن رنگي كه در كار شكفتن بود.

كوه: سنگين، سرگران، خونسرد.

باد مي آمد، ولي خاموش.

ابر پر مي زد، ولي آرام.

ليك آن لحظه كه ناخن هاي دست آشناي راز

رفت تا بر تخته سنگي كار كندن را كند آغاز،

رعد غريد،

كوه را لرزاند.

برق روشن كرد سنگي را كه حك شد روي آن در لحظه اي كوتاه

پيكر نقشي كه بايد جاودان مي ماند.

 

امشب

باد و باران هر دو مي كوبند:

باد خواهد بر كند از جاي سنگي را

و باران هم

خواهد از آن سنگ نقشي را فرو شويد.

هر دو مي كوشند.

مي خروشند.

ليك سنگ بي محابا در ستيغ كوه

مانده بر جا استوار، انگار با زنجير پولادين.

سال ها آن را نفرسوده است.

كوشش هر چيز بيهوده است.

كوه اگر بر خويشتن پيچد،

سنگ بر جا همچنان خونسرد مي ماند

و نمي فرسايد آن نقشي كه رويش كند در يك فرصت باريك

يك نفر كز صخره هاي كوه بالا رفت

در شبي تاريك.



 


 فهرست

 

 

 

 
 

 

 

 

سرگذشت

 

 

مي خروشد دريا.

هيچكس نيست به ساحل پيدا.

لكه اي نيست به دريا تاريك

كه شود قايق

اگر آيد نزديك.

 

مانده بر ساحل

قايقي ريخته شب بر سر او،

پيكرش را ز رهي ناروشن

برده در تلخي ادراك فرو.

هيچكس نيست كه آيد از راه

و به آب افكندش.

و در اين وقت كه هر كوهة آب

حرف با گوش نهان مي زندش،

موجي آشفته فرا مي رسد از راه كه گويد با ما

قصة يك شب طوفاني را.

 

رفته بود آن شب ماهي گير

تا بگيرد از آب

آنچه پيوندي داشت.

با خيالي در خواب.

 

صبح آن شب، كه به دريا موجي

تن نمي كوفت به موجي ديگر،

چشم ماهي گيران ديد

قايقي را به ره آب كه داشت

بر لب از حادثة تلخ شب پيش خبر.

پس كشاندند سوي ساحل خواب آلودش

به همان جاي كه هست

در همين لحظة غمناك بجا

و به نزديكي او

مي خروشد دريا

وز ره دور فرا مي رسد آن موج كه مي گويد باز

از شبي طوفاني

داستاني نه دراز.



 


 فهرست

 

 

 

 
 

 

 

 

وهم

 

 

جهان، آلودة خواب است.

فرو بسته است وحشت در به روي هر تپش، هر بانگ

چنان كه من به روي خويش

در اين خلوت كه نقش دلپذيرش نيست

و ديوارش فرو مي خواندم در گوش:

ميان اين همه انگار

چه پنهان رنگ ها دارد فريب زيست!

 

شب از وحشت گرانبار است.

جهان آلودة خواب است و من در وهم خود بيدار:

چه ديگر طرح مي ريزد فريب زيست

در اين خلوت كه حيرت نقش ديوار است؟



 


 فهرست

 

 

 

 
 

 

 

 

با مرغ پنهان

 

 

حرف ها دارم

با تو اي مرغي كه مي خواني نهان از چشم

و زمان را با صدايت مي گشايي!

 

چه ترا دردي است

كز نهان خلوت خود مي زني آوا

و نشاط زندگي را از كف من مي ربايي؟

 

در كجا هستي نهان اي مرغ!

زير تور سبزه هاي تر

يا درون شاخه هاي شوق؟

مي پري از روي چشم سبز يك مرداب

يا كه مي شويي كنار چشمة ادراك بال و پر؟

هر كجا هستي، بگو با من.

روي جاده نقش پايي نيست از دشمن.

آفتابي شو!

رعد ديگر پا نمي كوبد به بام ابر.

مار برق از لانه اش بيرون نمي آيد.

و نمي غلتد دگر زنجير طوفان بر تن صحرا.

روز خاموش است، آرام است.

از چه ديگر مي كني پروا؟



 


 فهرست

 

 

 

 
 

 

 

 

سرود زهر

 

 

مي مكم پستان شب را

وز پي رنگي به افسون تن نيالوده

چشم پر خاكسترش را با نگاه خويش مي كاوم.

 

از پي نابودي ام، ديري است

زهر مي ريزد به رگ هاي خود اين جادوي بي آزرم

تا كند آلوده با آن شير

پس براي آن كه رد فكر او را گم كند فكرم،

مي كند رفتار با من نرم.

ليك چه غافل!

نقشه هاي او چه بي حاصل!

نبض من هر لحظه مي خندد به پندارش.

او نمي داند كه روييده است

هستي پر بار من در منجلاب زهر

و نمي داند كه من در زهر مي شويم

پيكر هر گريه، هر خنده،

در نم زهر است كرم فكر من زنده،

در زمين زهر مي رويد گياه تلخ شعر من.



 


 فهرست

 

 

 

 

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد